این قباله را بگیر
یک قرص نان گرفته بود دستش و یک لقمه خودش میخورد و یک لقمه را می داد به سگی که آنجا بود.
امام این صحنه را دید و به او فرمود:
ـ برای چه این کار را می کنی؟
ـ غلام سرش را انداخت پایین: خجالت می کشم من بخورم و به او نخورانم!
به او فرمود: از جای خود برنخیز تا من بیایم!
به نزد مولای غلام سیاه رفت. باغ را از او خرید و سند آزادی غلام را گرفت. سند و قباله باغی را که غلام در آن کار میکرد، هر دو را به او بخشید
نویسنده: نیره قاسمی زادیان