دفتر ششم داستان های مثنوی (به نثر)
داستان های مثنوی به نثر - دفتر ششم
53. دزد بر سر چاه
شخصی یک قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود میکشید. دزدی بر سر راه کمین کرد و در یک لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزدید و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود میگشت، تا به سر چاهی رسید، دید مردی بر سر چاه نشسته و گریه میکند و فریاد میزند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسید: چه شده که چنین ناله میکنی ؟ مرد گفت : یک کیسة طلا داشتم در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، 20% آن را به تو پاداش میدهم. مرد با خود گفت: بیست سکه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزی من بیشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردی که بر سر چاه بود همان دزدی بود که قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهای صاحب قوچ را برداشت و برد.
***
54. عاشق گردو باز
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پختهام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتطرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قوْلَم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما میآید از خود ماست.
***
55. پیرزن و آرایش صورت
پیرزنی 90 ساله که صورتش زرد و مانند سفرة کهنه پر چین و چروک بود. دندانهایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شکار شوهر علاقة فراوان داشت. همسایهها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش میمالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت، صاف نمیشد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقشهای زیبای وسط آیهها و صفحات قرآن را میبرید و بر صورتش میچسباند و روی آن سرخاب میمالید. اما همینکه چادر بر سر میگذاشت که برود نقشها از صورتش باز میشد و میافتاد. باز دوباره آنها را میچسباند. چندین بار چنین کرد و باز تذهیبهای قرآن از صورتش کنده میشد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشة خشک ناشایست! من که به حیلهگری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت میکنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری. تو ورقهای قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد.
*مولوی با استفاده از این داستان میگوید: ای مردم دغلکار! تا کی سخنان خدا را به دروغ بر خود میبندید. دل خود را صاف کنید تا این سخنان بر دل شما بنشیند و دلهاتان را پر نشاط و زیبا کند.
***
56. خیاط دزد
قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میدزدند. عدة زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند. نقال از پارچه دزدی بیرحمانة خیاطان میگفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام "پورشش" که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند میتواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچة من بدزدد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبلزبانی خیاط را دید پارچة اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت. و با مهارت پارچه را قیچی میزد. ترک از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد. خیاط پارهای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیلهگر لطیفة دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکة دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفة خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفة دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
***
57. خواب حلوا
روزی یک یهودی با یک نفر مسیحی و یک مسلمان همسفر شدند.در راه به کاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند ولی مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سیر هستیم. امشب صبر میکنیم، غذا را فردا میخوریم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوریم و صبر باشد برای فردا. مسیحی و یهودی گفتند هدف تو از این فلسفه بافی این است که چون ما سیریم تو این غذا را تنها بخوری. مسلمان گفت: پس بیایید تا آن را تقسیم کنیم هرکس سهم خود را بخورد یا نگهدارد. آن دو گفتند این ملک خداست و ما نباید ملک خدا را تقسیم کنیم.مسلمان قبول کرد که شب را صبر کنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا که از خواب بیدار شدند گفتند هر کدام خوابی که دیشب دیده بگوید. هرکس خوابش از همه بهتر باشد. این حلوا را بخورد زیرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها کاملتر است.
یهودی گفت: من در خواب دیدم که حضرت موسی در راه به طرف من آمد و مرا با خود به کوه طور برد. بعد من و موسی و کوه طور تبدیل به نور شدیم. از این نور، نوری دیگر رویید و ما هر سه در آن تابش ناپدید شدیم. بعد دیدم که کوه سه پاره شد یک پاره به دریا رفت و تمام دریا را شیرین کرد یک پاره به زمین فرو رفت و چشمهای جوشید که همة دردهای بیماران را درمان میکند. پارة سوم در کنار کعبه افتاد و به کوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبدیل شد. من به هوش آمدم کوه برجا بود ولی زیر پای موسی مانند یخ آب میشد.
مسیحی گفت: من خواب دیدم که عیسی آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشید برد. چیزهای شگفتی دیدم که در هیچ جای جهان مانند ندارد. من از یهودی برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمین. مسلمان گفت: اما ای دوستان پیامبر من آمد و گفت برخیز که همراه یهودیات با موسی به کوه طور رفته و مسیحی هم با عیسی به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضیلت به مقام عالی رسیدند ولی تو ساده دل و کودن در اینجا ماندهای. برخیز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پیامبرم را اطاعت کردم و حلوا را خوردم. آیا شما از امر پیامبر خود سرکشی میکنید؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقیقی را تو دیدة نه ما.
***
58. شتر گاو و قوچ و یک دسته علف
شتری با گاوی و قوچی در راهی میرفتند. یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت کنیم هیچ کدام سیر نمیشویم. بهتر است که توافق کنیم هرکس که عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هرکدام تاریخ زندگی خود را میگوییم هرکس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع کرد و گفت: من با قوچی که حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مکه قربانی کرد در یک چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم که حضرت آدم زمین را با آنها شخم میزد. شتر که به دروغهای شاخدار این دو دوست خود گوش میداد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع کرد به خوردن. دوستانش اعتراض کردند. او پس از اینکه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیکر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمیفهمید که من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را میفهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائة اسناد و مدارک تاریخی نیست.
** *
59. صیاد سبزپوش
پرندهای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی کنار دام نشسته است. صیاد برای اینکه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد کنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو کیستی که در میان این صحرا تنها نشستهای؟ صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریدهام و از برگ و ساقة گیاهان غذا میخورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب کردهای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی کن. صیاد گفت: این سخن تو حکم مطلق نیست؟ زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و کلوخ بیابان تنهایند ولی به کسی زیانی نمیرسانند و فریب هم نمیخورند. مردم یکدیگر را فریب میدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فکر میکنی؟ اگر با مردم زندگی کنی و بتوانی خود را از بدی حفظ کنی کار مهمی کردهای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاک ماندن کار سختی نیست. صیاد گفت: بله، اما چه کسی میتواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینکه پاک بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین کسی پیدا میشود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا میکنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یکسره به دانهها نگاه میکرد. از صیاد پرسید: این دانهها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یک کودک یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری کنم.حتماً میدانی که خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم میمیرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه میدهد که به اندازة رفع گرسنگی از این دانهها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده که از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول کرد که بخورد و پول دانهها را بدهد. همینکه نزدیک دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد.
***
60. دوستی موش و قورباغه
موشی و قورباغهای در کنار جوی آبی باهم زندگی میکردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزیز، دلم میخواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگیات را توی آب میگذرانی و من نمیتوانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب میپرسیدند عجب کلاغ حیلهگری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود فریاد میزد این است سزای دوستی با مردم نا اهل.