داستان هایی از زندگی کریم اهل بیت(ع) امام حسن مجتبی (علیه السلام)
منبری در خانه
از همان کودکی با پدرش می رفت مسجد. همه اهل مسجد دیده بودند که رسول خدا(ص) چطور قربان صدقه حسن(ع) می رود. جایش یا روی پای پدر بزرگ بود یا پایین منبر. خطبه ها و حرفهای پدر بزرگ را آن قدر خوب یاد می گرفت که وقتی می آمد خانه، عین آنها را برای مادرش تعریف می کرد. فاطمه(ع) هم همیشه برایش منبر درستی می کرد تا حرفهای ناب پدرش را از زبان همیشه راستگوی حسن اش(ع) بشنود.
وقتی تو آمدی
داشت بلند می شد که برود. همان موقع مردی فقیر از در وارد شد و آمد کنارش. بی آنکه بگوید کار دارم با مهربانی حالش را پرسید. کمی با او حرف زد و بعد با صدایی که نرمی در آن موج می زد، گفت:
ـ تو وقتی آمدی که من باید می رفتم. به من اجازه رفتن میدهی؟
چهره مرد سرخ شد. من به قربان شما ای پسر رسول خدا(ص)، بفرمایید به کارتان برسید مولای من. نمی دانستم به خاطر من دوباره روی زمین نشستید.
مهمان و مهمانی
چند تکه نان خشک گذاشته بودند جلویشان و مشغول خوردن بودند. صدای آرام سم اسب نگاهشان را برگرداند.
حسن بن علی(ع) بود. تعارف کردند:
ـ بفرمایید یک لقمه نان. خشک است اما خوردنی است.
حرفشان تمام نشده بود که از اسب پایین آمد و گفت: خدا متکبران را دوست ندارد.
با آنها شروع کرد به خوردن. دستهای پربرکت حسن بن علی(ع) ، به سفره رونق داد و همه سیر شدند. بعد هم آنها را دعوت کرد به مهمانی تا هم به آنها غذای خوب بدهد، هم لباس خوب آن مهمان پر برکت.
لقمه لقمه
نمیخواست برود، زبانش را بیرون آورده بود. معلوم بود گرسنه است. زل زده به چشمهای حسن بن علی(ع).
گفتند: یابن رسولالله!(ص) اگر اجازه میدهی این سگ را دور کنیم؟
فرمود: نه! دوست ندارم وقتی غذا میخورم جانداری به من نگاه کند و من چیزی به او ندهم. بگذارید باشد وقتی سیر شد، خودش میرود.
یک لقمه خودش غذا میخورد و یک لقمه هم به سگ میداد.
پای لنگ
از در که آمد، دید دارد لنگ می زند. آن را جور دیگری دوست داشت. پای گوسفند شکسته بود. به غلامش گفت:
ـ چه کسی پای این گوسفند را شکسته؟
صدای جسارت در حنجره غلام پیچید : من!
ـ چرا باز بان بسته این کار را کردی؟
ـ میخواستم شما را غمگین کنم!
ـ اما من تو را خوشحال خواهم کرد. تو در راه خدا آزادی
سر غلام پایین افتاد و با پایی لنگ از برابر امام دور شد.
بیا با من برویم
چهرهاش آرام بود و بسیار نیکو. لباسش آراسته بود و سوار بر است داشت می رفت. پرسید او کیست؟
گفتند: حسن بن علی بن ابیطالب(ع) است.
خشمی سوزان سرتاپای وجودش را گرفت. به ابوتراب حسودی میکرد که چرا باید او چنین پسری داشته باشد.
جلوتر رفت و پرسید: تو فرزند علی(ع) هستی؟
ـ آری
طوفانی سرخ در چهره مرد شامی وزید و سیل دشنام از دهانش سرازیر شد، سیلی که انگار تمامی نداشت.
او می گفت و حسن بن علی(ع) فقط نگاه می کرد. آتشش که کمتر شد، از او پرسید:
ـ تو در مدینه غریب هستی؟
ـ آری غریبم.
ـ بیا با من برویم، اگر خانه نداری، به تو خانه میدهم. اگر پول نداری، به تو کمک میکنم، اگر نیازمندی، بینیازت میسازم. عرق خجالت از سرتا پای مرد پایین می ریخت. سرش را پایین انداخت و رفت و زیر لب می گفت:
در روی زمین محبوبتر از او نزد من کسی نیست.
بهتر از آن گل
نفس نفس می زد. منتظر بود آقایش بیاید. تا نگاهش به او افتاد دوید طرفش و دستهایی را که پنهان کرده بود پشتش جلو آورد و گفت:
این شاخه گل برای شماست.
حسن بن علی(ع) گل را گرفت و با آن لبخند همیشگی اش گفت: تو در راه خدا آزادی!
بقیه با تعجب پرسیدند:
او را آزاد کردید؟ این کنیز فقط یک شاخه گل بیارزش به شما هدیه داده؟
با لحن مهربانش فرمود: خداوند ما را این گونه ادب کرده است:
«وقتی تحیت و هدیه ای به شما دادند، با بهتر از آن، آن را پاسخ بدهید.» (سوره مبارکه نساء آیه 86)
بهتر از آن گل، آزادی اوست.
نامه سربسته
دستهایش رمقی نداشت. نامه را از لای آستینش در آورد. حاجتی دارم که آن را در نامه نوشته ام.
حسن بن علی(ع) بدون اینکه نامه را بخواند، به او فرمود: حاجتت رواست!
یکی از اطرافیان گفت:
ـ ای فرزند رسول خدا(ص)! خوب بود نامهاش را میخواندی و میدیدی حاجتش چیست و بعد حاجتش پاسخ میدادی؟
فرمود: می ترسم خداوند به این مقدار که من نامهاش را میخوانم، از خواری او نزد من، مواخذه ام کند.
این قباله را بگیر
یک قرص نان گرفته بود دستش و یک لقمه خودش میخورد و یک لقمه را می داد به سگی که آنجا بود.
امام این صحنه را دید و به او فرمود:
ـ برای چه این کار را می کنی؟
ـ غلام سرش را انداخت پایین: خجالت می کشم من بخورم و به او نخورانم!
به او فرمود: از جای خود برنخیز تا من بیایم!
به نزد مولای غلام سیاه رفت. باغ را از او خرید و سند آزادی غلام را گرفت. سند و قباله باغی را که غلام در آن کار میکرد، هر دو را به او بخشید.
نویسنده: نیره قاسمی زادیان