مرده سفر
یک آبشخورِ نویسنده. به اهمیت مطالعه. شاید هم بیشتر…
***
سفر، دستِ کم دو حسن دارد. اول، احتمالِ برخورد با تجاربی جدید و دوم، پارهگی چرتِ عادتهای روزمره. این دو حسنِ تضمینشدهی هر سفری هستند. فارغ از مبدا و مقصد و کیفیت…
باورم نمیشود که داستاننویسی اهلِ سفر نباشد. و اهل کافی نیست. من اسمش را دقیقتر میگویم. باورم نمیشود که داستاننویسی مردهی سفر نباشد. و تا واعظِ غیرِمتعظ نباشم، بگذار همین حالا یکی-دو تکه از دفتر خاطراتم را به لطفِ کنترل+سی اضافه کنم:
خسته و کوفته رسیدهایم تهران. کم از ده روز و چهارهزار و پانصد کیلومتر رانندهگی… با تصاویری که مطمئنم روزی در مغزم منفجر خواهند شد… تقریباً همهی جادههایی را که در این سفر پیمودیم، پیشتر رانده بودهام. به جز تکهی چابهار به جاسک، از بریدهگی کنارک به بعد که میخورد در دلِ کویر و جایی بود که هیچزمانی پایم به آنجا نرسیده بود. با این همه در هیچکدام از تکههای مسیر، کسالتِ تکرار نداشتم. سفر، یعنی از میان بردنِ روزمرهگی… مثلا یادم میآید که پانزده سالِ پیش از میانهی کویر شبی رسیدیم به جیرفت و چهقدر کیف کردیم از این هندوستانِ ایران با آن بوی بهارنارنجهایش. و این بار ساعتِ دو بعد از ظهر از میناب رفتیم جیرفت و کماکان منتظر بودیم همانقدر لذت ببریم که نشد! کاملا به خلافِ ایرانشهر که دو سالِ پیش در سفری رسمی به آن شهر رفته بودم و نپسندیده بودمش و این بار وقتی بعد از چهارصد کیلومتر راندنِ در کویر -بعد از بم- رسیدیم به ایرانشهر خیال میکردیم که به بهشت رسیدهایم…
مکانِ نگارش: یکی از شهرهای استانِ سیستان و بلوچستان که به دلیلی از ذکر نامش معذورم. زمانِ غروبِ بیست و هفتمِ اسفندِ ۸۳
(عینِ متنِ خاطرات) تحملِ شهر مشکل شده است. بوی ادوکلنِ آپیومِ اریژینال بدجوری مشامِ آدمی را میآزارد و حتما میدانی که آپیوم یعنی همان شفای زردِ افغانها! کمی هم گرسنهایم. میرویم داخلِ تنها رستورانِ شهر. با مدیرِ رستورانِ … که بلوچی است خوشذوق گرم گرفتهام. از طوایف و قبایلِ مختلف میپرسم، سالارزهیها و ریکیها و… خوشش میآید. میگوید:
- خوب واردیها…
بعد پاسدارها را نشانش میدهم که هر کدام یک کلاشینکفِ تاشو دست گرفتهاند و جلیقهی ضدِ گلوله پوشیدهاند. میپرسم:
- شهر را میگویند ناامن است.
جواب میدهد:
- نه! شایعه میکنند. بینِ قبایل دعوا هست، روزی سه چهار تا از قبیلههای هم میکشند اما شهر الحمدلله امن است! (و تو داستانیتر از این چه میخواهی؟)
سرِ غذا که بودیم یکی هم پیدایش شد که از دور داد میزد دولتی است و آمده است در تنها رستورانِ شهر غذایش را فاکتور کند به بیتالمال. با کت و شلوار و پیراهنِ یقه سه دکمهای. با همان آرامش و رسمیت، غذا میخورد و پشتِ مبایلش بلند بلند توضیح میداد که:
- شش تا جنازهی بی سر و صاحب هم از بزمان آوردهاند. از تصادفی چیزی آوردندشان. درب و داغان بودند. چند تایی هم مرافعه کردهاند که یکی تلف شده و…
بعد لحظهای از پشتِ خط اجازه میگرفت و به مدیر رستوران میگفت:
- بیزحمت یک نوشابهی اضافه بفرستید!
غذا توی دهانمان ماسیده بود!
(و اینها را حتما در کتابِ آموزشِ فلانکسک و کلاسِ استاد فلانی پیدا میکنی! بیخود خود را به زحمت نیاندازی یکهو! چهارهزار و پانصد کیلومتر راه بکوبی که چه؟)
مکانِ نگارش: بندرِ جاسک، زمان: یکمِ فروردین ۸۴
مستکیم گفتنِ بلوچها هم شنیدنی است. اولا قاف را کاف میگویند. در ثانی هر آدرسی که ازشان بپرسی میگویند مستکیم! داخلِ اسکلهی صیادیِ جاسک بودیم. شهری که تهِ دنیاست و به قولِ سربازِ نیروی انتظامیاش آخرِ جهنم! ماموری ایستاده بود کنارِ پیرمردی صیاد. پرسیدیمش راهِ میناب را. بلوچ فیالفور گفت مستکیم! مامور چپچپ نگاهی کرد و سوار بر موتور شد و نیم ساعت پیچ و واپیچ راهنماییمان کرد تا رسیدیم به جاده! و این هنوز حاقِ حقیقتِ مستکیم نیست. باید در دلِ کویر مانده باشی و طوفانِ شن بلند شده باشد، میانهی کهیر و بیلرف و بپرسی جاسک از کدام سوست؟ تا بلوچ کویر را نشانت بدهد و بگوید مستکیم! بعد بگویی که رفتهام و برگشتهام، سر دوراهی از کدام راه باید بروم؟ و او دوباره بگویدت مستکیم! تا بفهمی حاقِ حقیقتِ آن را.
و حالا خوش و خرم در مهمانسرای جهانگردیِ میناب نشستهام با کلی تصویر که میدانم روزی در سرم منفجر خواهند شد. دیروز تا ظهر چابهار بودیم. چهار تحویلِ سال بود و ما تا بعد از ظهر گرفتارِ لباسِ بلوچیِ همسفرِ معمرمان بودیم که خودش سه هزارتومان پولِ دوخت برده بود و هزار تومان پولِ بندِ تنبانش شده بود!
همه گفتند که نروید به جاسک! یکی گفت حیفِ ماشینتان نیست؟ دیگری گفت نه ساعت راه است، آن یکی گفت شش ساعت و دیگری گفت راحت دو ساعت و نیمه میرسید، مستکیم اگر بروید زود میرسید! به هیچ حرفی نمیشد اطمینان کرد. به امیدِ خدا راه افتادیم. سه بود به گمانم. سیصد و بیست تا داشتیم به جاسک که پدرمان را در آورد. نزدیکیهای کنارک کج کردیم به سمتِ کهیر. جادهی ساحلی کنارِ کنارک را آب برده بود کلا! یعنی تبدیل شده بود به یک خطِ زائد پایینِ نقشه. رفتیم کهیر و طوفانِ شن شروع شد. گاهی وقتها دهمتریمان را نمیدیدیم اما مجبور بودیم صد و بیستتا برویم تا به شب نخوریم. سرعت را میرساندم به صد و شصت تا، ناگهان چشمم میافتاد به یک فرورفتهگی، میزدم روی ترمز. بعضی وقتها بریدهگی طوری بود که باید دنده عقب میرفتم و میانداختم روی گوشههای چالهها. یکی دو جا را اگر نایستاده بودم ماشین قطعاً چپ میکرد.
به یک دو راهی رسیدیم. از راهِ تمیزتر رفتیم که فهمیدیم فرعی بوده اما تازه بهش رسیده بودند. برگشتیم سرِ دوراهی و ایستادیم تا ماشینی رد شود و از او مسیر را بپرسیم. عاقبت بعد از ده دقیقه توقف از بندهخدایی مسیر را پرسیدیم و راه افتادیم. ده متر، دقیقا ده متر جلوتر، بلوچی خاکآلود کنارِ کپری نشسته بود و دستمالش را دورِ پاهایش گره زده بود و صندلی بلوچی ساخته بود و در قابلمهای آب میفروخت! طوفانِ شن او را از چشمِ ما مخفی کرده بود!
تحویلِ سال را توی ماشین بودیم. پیامِ آقای خاتمی را نیز از صدای بلوچستان شنیدیم. پیامی که ده کیلومتری طول کشید. خاکی و مملو از طوفانِ شن!
نمیشد بایستیم. چارهای هم نداشتیم. پلوماهی را همسفران در حالِ حرکت خوردند. ماهیِ شوریدهی دریای عمان را که از اسکلهی صیادیِ رمین همین صبح خریده بودیم. چارهای نداشتیم نمیتوانستیم بایستیم تا بخوریم. از ترسِ ماندنِ شب در بیابان. به حرفِ هیچکس نمیشد اطمینان کرد. مسوولِ پمپِ بنزین میگفت راه تا جاسک خراب است. زیاد که پاپیاش شدیم جوابمان داد گفت من تا هفتاد کیلومتریِ اینجا بیشتر نرفتهام.
سه رودخانه داشتیم در مسیر که هر سه پل نداشت! پس باید میایستادیم، پاچهها را بالا میزدیم، میرفتیم داخلِ آب و اگر آب تا زیرِ کمرمان بود، ماشین را در همان مسیر میراندیم. یک جا هم سمندی -تنها اتومبیلِ سواری غیر از مالِ ما در آن کویر- گیر کرده بود توی آب. انگار وسطِ مسیرِ رود، جایی دهان باز کرده بود و سمند را گاز گرفته بود. مرد با کاسهای سعی میکرد آبها را بیرون بریزد. از آن طرف زن زارزار گریه میکرد. تویوتای وانتی خواست کمکش کند. طناب انداختیم و بکسل کردیم. شد غلامی که آبِ جو آرد، آبِ جو آمد و غلام ببرد! تویوتا هم گیر کرد. با همسفرِ معمر پاچهها را بالا زدیم و رفتیم کمک. هل دادیم، افاقه نکرد. همسفر فریاد کشید: یا عـ… یکهو تبدیلش کرد به یا هو!!! کلی خندهام گرفته بود. وسطِ آن همه اهلِ تسنن البته کارِ درستی کرده بود. خودشان یکی میگفت بسم الله، دیگری میگفت یاکریم که در ذهنِ ما کبوتری بود ریقو و یکی دیگر هم به یکی از اقطابِشان قسم میخورد. عاقبت همسفرِ معمر با متدلوژی سکولار گفت یک، دو، سه… و البته افاقه نکرد! معلوم است که تا یا علی نگویی کار جلو نمیرود.
توی همین حیصِ بیص، مردم زنِ سمندی را در آوردند. مردم که میگویم یعنی هفت-هشت نفر سرنشینانِ دو-سه تا وانت. ناگهان دیدیم خاوری از راه رسید. خوشحال شدیم. من و همسفرِ معمر دویدیم که یارو را نگهش داریم. چند نفری دیگر نیز. اما یارو معطل نکرد. گازش را گرفت و رفت. چند تایی از جاافتادههای محلی هم اصلا جلو نیامدند. به هر رو نماندیم تا ببینیم عاقبتِ سمندی را. پشتِ سر یکی از اهالی رفتیم و رودخانه را با صلوات و نذر و نیاز رد کردیم. و چهقدر سخت بود این کار. من که پشتِ فرمان بودم انگار روی یخ میسریدم. قلوه سنگها از زیرِ چرخها در میرفتند داخلِ آب و چرخ راه و بیراه میچرخید. وسطِ راه کامیون را گرفتیم، بوقِ خفنی برایش زدم. محل نگذاشت. به رودخانهی بعدی که رسیدیم ایستادم وسطِ جاده تا اگر کامیون آمد پشتمان گیر کند و مجبور شود -در صورتِ لزوم- ما را در بیاورد. پنج دقیقهی بعد رسید. معطل نکرد و انداخت توی شانهی کج و معوج جاده. پریدم جلوش. دو سانتیام زد روی ترمز. گفتیمش که بایست. گوش نکرد و انداخت روی کنارهی جاده و ماشینِ ما را رد کرد. همسفرِ معمر گفتش که لوطی صبر کن که اگر ما ماندیم کمکمان کنی. گفت دنبالِ من بیا رد میشوی. اما از بدترین جای مسیر رفت و ما هم با بدبختی از کنارهی دیگری از مسیر رد شدیم.
بگذریم بعد از این همه مکافات ساعتِ هفتِ شب یک ساعت بعد از تاریکی رسیدیم جاسک. بندری که نه هتل داشت، نه مسافرخانه. جایی پیدا کردیم به کمکِ ستادِ نوروزیِ هلال احمر. فردا پیرمردِ قلیانیِ سرایدار برایمان توضیح داد که خانِ اشرارِ قاچاقچیِ منطقه دو زن هستند که در حالی که همه با وانت قاچاق میبرند، آنها با کامیون قاچاق جابهجا میکنند و ما تازه دوزاریمان افتاد که آن کامیون چه کاره بوده است که سرِ تحویلِ سال گازش را گرفته بود! والا صنفِ بنیهندل این قدر بیوجدان نمیشود!
مکانِ نگارش: بم، زمان: چهارمِ فروردین ۸۴
توی بم اولین چیزی که آدمیزاد را خوشحال میکند عقل است. عقلِ سعیدیکیا. پانصد نقشه گذاشتهاند در ستادِ بازسازی و گفتهاند هر کسی هر کدام را که میخواهد انتخاب کند و وامش را بگیرد. وام هم در چند مرحله. بم را برای چندمین بار است که بعد از زلزله میبینم. در فاصلهای یکساله از آخرین باری که دیدمش، تغییرات ستودنی است. ساختنِ یک شهر، کاری صعب و پیچیده است… مسجد جامع نماز خواندیم و یکبارِ دیگر ویرانهها را گشتیم. مدام نگاهم به مردمان بود. احساسِ خویشیِ عجیبی داشتم با آنها…
مکانِ نگارش: میناب، زمان: سومِ فروردین ماهِ ۸۴
نمیدانم از کجا شروع کنم به نوشتن. تا حالا حدودِ ۲۷۰۰ کیلومتر راندهایم. اما نه خیال کنی راندنِ از تهران تا قمِ اتوبانی. امروز از جاسک آمدیم تا میناب. با جادهای مملو از به قولِ خودشان موجنما و آبنما! هر جا رودی جاده را بریده بود، جاده پنج شش متری پایین رفته بود و مجبور بودی بیاندازی در آن گودی تا دل و رودهات پیچ بخورد! و البته بدا به حالِ سرنشینان چرا که تو را دیگر این بالا و پایین رفتنها آزار نمیدهد! سرِ ظهر سیریک بودیم. بندرِ سیریک و آنجا در مسجدِ موقوفهی حاج مهدی صرافزاده نمازی به کمر زدیم. و عجب مسجدی بود. بزرگ و دلباز و خوشساخت. به قولِ همسفرِ معمر با کفِ کاشیِ سرامیک که توی آن گرما خیلی بهتر از سنگ جواب میداد و مغازههای موقوفه که درآمدی جاری را برای مسجد تضمین میکرد. میانهی راهِ میناب بودیم که یکهو دیدم چیزی جلویم پرت شد توی جاده. در فاصلهی اقلا نیممتری از زمین، وانتی تویوتا بدونِ ترمز از داخلِ خاکی پرت شد توی جاده. چهار وانت تویوتا با صد و بیست تا سرعت از داخلِ خاکی پیچیدند توی آسفالت؛ درست در فاصلهی پانصدمتری بعد از ایستِ بازرسی. پشتِ هرکدام دو جعبهی بستهبندیشده بود تقریباً به قاعدهی یک متر مکعب. ندید از روی دست به فرمان و سرعت و شباهتشان میشد فهمید که اشرارند. ماشینِ خوبی زیرِ پایم بود. خوششتاب و برو. گازش را گرفتم و خودم را رساندم به فاصلهی ده متری آخریشان. میخواستم جلو بزنم که یکهو ترسیدم. وانگهی با خانواده بودیم. بعدتر همسفرِ معمر گفت که کاش رفته بودیم یکیشان را از جاده بیرون انداخته بودیم. کم از یک کیلومتر در جاده راندند و با همان سرعتِ صد و بیست تا زدند به بیابان. تا هفت-هشت-ده کیلومتر مسیرشان از گرد و خاکی که به هوا بلند میکردند پیدا بود. بعد رسیدیم به یک ایستِ بازرسی! برادران را توضیح دادیم که اشرار پیچیدند به سمتِ دریا و خلاص! درجهدار و سرباز به قدری خوشحال شدند که نگو و نپرس! از یک کمینِ دیگر هم نه قاچاقچیها که آنها جانِ سالم به در برده بودند. یکیشان به ما گفت دزدِ نگرفته پادشاست و همسفر زود جوابش داد که عجب تاجبخشهایی هستید شما! و سرباز به درجهدارها گفت که اشرار رفتهاند و همه خوشحال شدند. حالا میتوانستند با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت بیاندازند توی جاده و به نبستنِ کمربند گیر بدهند! و من تمامِ مدت داشتم در دلم کلنجار میرفتم که کاش میشد رانندهی اشرار بشوم. عجب شغلِ پرهیجانی بود… مثلِ فیلمِ معروفِ درایور! و این یعنی یک اتفاقِ بد که در این ملک رانندهگی اشرار لذتبخشتر باشد از انجامِ وظیفه در نیروی انتظامی… انصافاً راه رفتن با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت با چراغِ گردانِ روشن ولو با بنزِ الگانس، چه لذتی دارد در مقابل هیجانِ سرعتِ بالای صد و پنجاه در دلِ کویر؟!
(و اینها که نوشتم عشری است از خاطراتِ این سفر. تجربهای حقیقی برای من که یقینا روزی به کارم خواهد آمد. کجا؟ نمیدانم! کدام بخش؟ نمیدانم! کی؟ نمیدانم! اما خوب میدانم که داستاننویس اگر مردهی سفر نباشد، داستاننویس نیست! -با تقدیمِ احترام به همهی کلاسهای داستاننویسی)