یک آبشخورِ نویسنده. به اهمیت مطالعه. شاید هم بیشتر…
***
سفر، دستِ کم دو حسن دارد. اول، احتمالِ برخورد با تجاربی جدید و دوم، پارهگی چرتِ عادتهای روزمره. این دو حسنِ تضمینشدهی هر سفری هستند. فارغ از مبدا و مقصد و کیفیت…
باورم نمیشود که داستاننویسی اهلِ سفر نباشد. و اهل کافی نیست. من اسمش را دقیقتر میگویم. باورم نمیشود که داستاننویسی مردهی سفر نباشد. و تا واعظِ غیرِمتعظ نباشم، بگذار همین حالا یکی-دو تکه از دفتر خاطراتم را به لطفِ کنترل+سی اضافه کنم:
خسته و کوفته رسیدهایم تهران. کم از ده روز و چهارهزار و پانصد کیلومتر رانندهگی… با تصاویری که مطمئنم روزی در مغزم منفجر خواهند شد… تقریباً همهی جادههایی را که در این سفر پیمودیم، پیشتر رانده بودهام. به جز تکهی چابهار به جاسک، از بریدهگی کنارک به بعد که میخورد در دلِ کویر و جایی بود که هیچزمانی پایم به آنجا نرسیده بود. با این همه در هیچکدام از تکههای مسیر، کسالتِ تکرار نداشتم. سفر، یعنی از میان بردنِ روزمرهگی…