در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازده سالگی شخصیتم شکل گرفت. دقیقا آن لحظه یادم مانده؛ پشت چینه مخروبهای دولا شده بودم و کوچه کنار نهر یخزده را دید میزدم. سالها از این ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند. حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه متروک سرک کشیدهام.
یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد. از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست توی آشپزخانه بودم و میدانستم که فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشتهام بود. با گناههایی که کفارهاش را ندادهام.
کتاب "بادبادک باز"
نوشته خالد حسینی
ترجمه مهدی غبرائی
انتشارات مروارید