عصر نویسنده

من نه روزم، نه شب، من می‌خواهم عصر باشم تا آدم‌ها در من عصرانه بخورند

عصر نویسنده

من نه روزم، نه شب، من می‌خواهم عصر باشم تا آدم‌ها در من عصرانه بخورند

عصر نویسنده
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

یک آبشخورِ نویسنده. به اهمیت مطالعه. شاید هم بیش‌تر…

***

سفر، دستِ کم دو حسن دارد. اول، احتمالِ برخورد با تجاربی جدید و دوم، پاره‌گی چرتِ عادت‌های روزمره. این دو حسنِ تضمین‌شده‌ی هر سفری هستند. فارغ از مبدا و مقصد و کیفیت…

باورم نمی‌شود که داستان‌نویسی اهلِ سفر نباشد. و اهل کافی نیست. من اسمش را دقیق‌تر می‌گویم. باورم نمی‌شود که داستان‌نویسی مرده‌ی سفر نباشد. و تا واعظِ غیرِمتعظ نباشم، بگذار همین حالا یکی-دو تکه از دفتر خاطراتم را به لطفِ کنترل+سی اضافه کنم:

خسته و کوفته رسیده‌ایم تهران. کم از ده روز و چهارهزار و پانصد کیلومتر راننده‌گی… با تصاویری که مطمئنم روزی در مغزم منفجر خواهند شد… تقریباً همه‌ی جاده‌هایی را که در این سفر پیمودیم، پیش‌تر رانده بوده‌ام. به جز تکه‌ی چابهار به جاسک، از بریده‌گی کنارک به بعد که می‌خورد در دلِ کویر و جایی بود که هیچ‌زمانی پایم به آن‌جا نرسیده بود. با این همه در هیچ‌کدام از تکه‌های مسیر، کسالتِ تکرار نداشتم. سفر، یعنی از میان بردنِ روزمره‌گی…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۴
ز.نجف زاده

شهادت حضرت فاطمهزمین، آرام در مدار خویش می‌گردید، چون تو بودی. با هر قدمت که جابه جا می شدی، به جای حرکت خود به دور خورشید، حول محور تو می گشت که مایه خلقت زمین و زمان بودی.

 زمین گردید. روزها و فصل‌ها ورق خورد و بالاخره روزی آمد که دست نامحرمان بر زهره زمین نشست و گونه ماه نورانی‌اش را نیلی­ کرد.
از آن روز هر بار که خورشید از در می‌آمد، ماه خسوف می‌کرد و تنها شبانه طلوع.

آن هنگام وقتی همه ستارگان دیدند چهره مادر سیزده ماه، کبود شده است، چنان ولوله‌ای در فضا افتاد که ستارگان همه از هم پاشیدند. شهاب‌ها از هر سو فرود آمدند و ستارگان دنباله‌دار، سر به ظلمات آسمان ها گذاشتند.

زُحل شرمگین از روی ماه، شال غم ابدی را به گردن آویخت و عطارد، کبودی ماه را تاب نیاورد و سیاوش‌وار خود را آتش زد. مشتری عقده این غم را در دل نهاد و روز به روز اندوهش عظیم‌تر شد و شاه ستارگان در آن روز سر به دیوار غربت نهاد و برای ماه کبودش مظلومانه گریست و زمین ماند و باز در مدار خویش گردید و یادگاری از تو را در ناکجاآباد خویش به امانت گرفت تا روزی که فریاد خویش را از گلوی منتقم تو به گوش همه کهکشان‌ها برساند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۵۶
ز.نجف زاده

داستان های مثنوی به نثر - دفتر دوممولوی


10. خر برفت و خر برفت
یک صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بی‌ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.

از هزاران تن یکی تن صوفی‌اند           باقیان در دولت او می‌زیند

رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و می‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت".

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
ز.نجف زاده