عصر نویسنده

من نه روزم، نه شب، من می‌خواهم عصر باشم تا آدم‌ها در من عصرانه بخورند

عصر نویسنده

من نه روزم، نه شب، من می‌خواهم عصر باشم تا آدم‌ها در من عصرانه بخورند

عصر نویسنده
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

به نام خدا

من شب ها را دوست دارم، صدای قیژ قیژ پنکه سقفی مان را هم. تیک تاک ساعت دیواری مان که خیلی روی مخ هست را هم، اصلا همین نور کوفتالوی موبایلم که چش و چال آدم را به هم میریزد هم دوست دارم.

راستش را بخواهی دوست دارم اینها را بگویم، اما همیشه واقیعت، همچین بفهمی نفهمی یک کمی فرق دارد با آن چه تو می پسندی! 

تا حالا شده، انقدر له باشی که همه استخوانهای بدنت همزمان ضق ضق کنند؟ بعد شب شده باشد و از زور خستگی خوابت نبرد و بعد با خودت بگردی توی نت و یکدفعه ببینی اااااع، یکی از رفقا انلاین است و بخواهی برایش حرف بزنی و کمی دلت را سبک کنی!!!!! بعد سلام که میکنی می ببینی ای دل غافل! طرف خیلی خرابتر از خودت است و کلی بدبختی و کارو بار ریخته سرش و بدجوری به گل گیر کرده و مجبور بشوی با این حال نزارت، نک و نال او را هم بشنوی و تازه کلی هم دلداری اش بدهی و هی بگویی باشد من که نمردم، خودم کمکت میکنم و او کلی ذوق کند و برای تو شکلک قلب و ماچ و تشکر و بوس و کوفت بفرستد که به به، تو چقدر خوبی، تو چقدر بینظیری، تو چقدر جنتلمنی، اصلا تو خود خود فرشته نجاتی! و....

 این جور وقت ها دلت میخواهد زیپ دهان رفیق آنلاینت را بکشی، بعد هم یک نفس عمیق بکشی و بعدهم  بروی دوشاخه دنیا را از برق بکشی و مردان آنجلس وار سیصد، چهارصد سال رااااحت بخوابی. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۱
ز.نجف زاده

Image result for ‫صحنه و صحنه پردازی در داستان‬‎زمینه ای است که اشخاص داستان نقش خود را در آن بازی می کنند. محل وقوع داستان را ظاهراً فقط به یاری توصیف ساده می توان به خواننده منتقل ساخت اما برای این کار شیوه های دیگری نیز وجود دارند که به یک اندازه مؤثر نیستند. بخش عمده توصیف لازم را می توان به یاری جمله های کوتاهی که با گفتگو یا حوادث درآمیخته باشند به انجام رساند. استفاده از گتفگوی اشخاص داستان، برای انتقال محیط، شیوه مناسب و مؤثری است، اما نویسنده باید جانب احتیاط را از دست ندهد و قیودی بر کار خویش اعمال کند.

برای انتقال محیط داستان سه راه وجود دارد:

وصف مستقیم یا ساده محیط؛

توصیف آمیخته به نقل گفتگو؛

توصیف به یاری گفتگو.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۴
ز.نجف زاده

این قباله را بگیر
یک قرص نان گرفته بود دستش و یک لقمه خودش می‌خورد و یک لقمه‌ را می داد به سگی که آنجا بود.

امام این صحنه را دید و به او فرمود:

ـ  برای چه این کار را می کنی؟

ـ غلام سرش را انداخت پایین: خجالت می کشم من بخورم و به او نخورانم!

 به او فرمود: از جای خود برنخیز تا من بیایم!

به نزد مولای غلام سیاه رفت. باغ را از او خرید و سند آزادی غلام را گرفت. سند و  قباله باغی را که غلام در آن کار می­کرد، هر دو را به او بخشید

نویسنده: نیره قاسمی زادیان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۹
ز.نجف زاده

داستان های مثنوی به نثر - دفتر پنجم

42. اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسة پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۶
ز.نجف زاده

داستان های مثنوی به نثر - دفتر چهارم


30. درویش یکدست
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۸
ز.نجف زاده

داستان های مثنوی به نثر - دفتر سوم


19. شغال در خُمّ رنگ
شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
ز.نجف زاده

داستان 6 کلمه ایفروشی

کفش بچه، هرگز پوشیده نشده.

اثر همینگوی

(میگویند همینگوی این داستان را در یک کافه، زمانی نوشت که رفیقش با او شرط بسته بود نمی شود با 6 کلمه داستان نوشت.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۷
ز.نجف زاده