زمین، آرام در مدار خویش میگردید، چون تو بودی. با هر قدمت که جابه جا می شدی، به جای حرکت خود به دور خورشید، حول محور تو می گشت که مایه خلقت زمین و زمان بودی.
زمین گردید. روزها و فصلها ورق خورد و بالاخره روزی آمد که دست نامحرمان بر زهره زمین نشست و گونه ماه نورانیاش را نیلی کرد.
از آن روز هر بار که خورشید از در میآمد، ماه خسوف میکرد و تنها شبانه طلوع.
آن هنگام وقتی همه ستارگان دیدند چهره مادر سیزده ماه، کبود شده است، چنان ولولهای در فضا افتاد که ستارگان همه از هم پاشیدند. شهابها از هر سو فرود آمدند و ستارگان دنبالهدار، سر به ظلمات آسمان ها گذاشتند.
زُحل شرمگین از روی ماه، شال غم ابدی را به گردن آویخت و عطارد، کبودی ماه را تاب نیاورد و سیاوشوار خود را آتش زد. مشتری عقده این غم را در دل نهاد و روز به روز اندوهش عظیمتر شد و شاه ستارگان در آن روز سر به دیوار غربت نهاد و برای ماه کبودش مظلومانه گریست و زمین ماند و باز در مدار خویش گردید و یادگاری از تو را در ناکجاآباد خویش به امانت گرفت تا روزی که فریاد خویش را از گلوی منتقم تو به گوش همه کهکشانها برساند.