عصر نویسنده

من نه روزم، نه شب، من می‌خواهم عصر باشم تا آدم‌ها در من عصرانه بخورند

عصر نویسنده

من نه روزم، نه شب، من می‌خواهم عصر باشم تا آدم‌ها در من عصرانه بخورند

عصر نویسنده
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان امام حسن» ثبت شده است

این قباله را بگیر
یک قرص نان گرفته بود دستش و یک لقمه خودش می‌خورد و یک لقمه‌ را می داد به سگی که آنجا بود.

امام این صحنه را دید و به او فرمود:

ـ  برای چه این کار را می کنی؟

ـ غلام سرش را انداخت پایین: خجالت می کشم من بخورم و به او نخورانم!

 به او فرمود: از جای خود برنخیز تا من بیایم!

به نزد مولای غلام سیاه رفت. باغ را از او خرید و سند آزادی غلام را گرفت. سند و  قباله باغی را که غلام در آن کار می­کرد، هر دو را به او بخشید

نویسنده: نیره قاسمی زادیان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۹
ز.نجف زاده